وقتی جمعه ست و سلف غذا نداره!

سلام!
یک ماه و نیم از پست قبلیم و شروع دانشگاه میگذره و از این چندوقت گفتنی های بسیار دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم!

احتمالا تندیس بهترین خاطره ساز روز اول تقدیم میشه به استاد اخلاق اسلامی که وقتی داشت با ما طِی می کرد که حتما گوشی هاتون رو بگذارید روی حالت سکوت و وگرنه شما را به انواع عذاب های دنیوی و اخروی گرفتار میسازم(الکی مثلا درس مهمی با ایشون داریم:) ) در همان حین صدایِ بلند و دلخراش یک گوشی درآمد و در حالی که از اون لبخندهای شیطانی بر لب داشت که یعنی اولین عذاب برای توست، یکی در اومد و گفت استاد گوشیتون زنگ میخوره D:

میگن یه دانشجو روز اول دانشگاه وقتی ازکلاس اومده بیرون منتظر بوده زنگ بخوره بره سر کلاس، این تا حدودی شرح حال منه!، طبق برنامه ی کلاسی، ساعت 3 تا 5 باید کلاس می داشتیم، من هم بعد بیرون اومدن از کلاس قبلی رفتم یه گشتی بزنم ولی وقتی برگشتم دیدم هیچ کس نیست، برای پیداکردن بچه های کلاس خودمون که البته هیچ کدوم رو نمی شناختم، پنج شش بار دور دانشکده گشتم ولی اثری از بچه ها نبود و سرانجام به خوابگاه رفتم و تازه ازخوابگاهه که داستان دانشگاه رفتن شروع میشه!!!

یه اتاق 6 نفره داریم با رفقای خوب و اندکی تنبل!، شکر خدا همه چیز خوبه، اما نکته ی عجیبِ ماجرا اینه، من که بابام همیشه از دست تنبلی و دیربیدارشدنم شکایت داشت، چون به چای صبحگاهی اعتیاد شدید دارم، صبح حداقل نیم ساعت زودتر از بقیه بیدار میشم و وقتی بقیه بیدار شدن بساط چای و صبحانه به راهه و هم اتاقی های گرام نیز بهره ی کافی را از این ماجرا می برند!

راستش اگه میخواستم از خوابگاه و بعضی بچه هایی که علنا هیچ غلطی نمی کنند صحبت کنم، این پست بیشتر فاز غم می گرفت و زشت بود که بعد یک ماه بیایم و از درددل هایم بگویم

اما باز هم خوابگاه و رفقا از آن چه فکر می کردم بسیار بهترند و زندگی اون جا طعم خوبی داره...

خوب حال شما چطوره ؟!